این یه ماه

ساخت وبلاگ
گاهی به خودم میام و حس می‌کنم کاسه ی چشمام خالی شده. اینکه سال به سال چیزایی که منو به زندگی متصل نگه میدارن کمتر و کمتر میشن برام ترسناکه. اینکه حتی کسی متوجه نمیشه من تو مرز فروپاشی ام، واسم ترسناکه. همه ی آدما انقدر سختشونه زنده بودن؟ همه انقدر غمگینن؟ همه انقدر بی میلن به زندگی؟ چرا حس می‌کنم فقط منم که دارم دست و پا می‌زنم، دارم جون میدم؟ اینکه روحم مرده، ولی جسمم با روحم همکاری نمی‌کنه و قلبم هرچند با تپشایی پردرد هنوز داره می‌زنه عذابم میده. زندگی هر چقدرم قشنگ و باارزش باشه، تا وقتی نتونی با چشمای باز ببینیش، فقط تاریکه، همین. نوشته شده در شنبه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۲ساعت 10:34 PM توسط نامیرا| | این یه ماه...
ما را در سایت این یه ماه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemehazizi1379 بازدید : 75 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1402 ساعت: 22:06

صداش برام آرامش داشت، نه ازین آرامشای سطحی، طوری که وقتی حرف می‌زد با ارامش صداش می‌تونستم بخوابم. فارغ از هرچیزی، هرکاری که انجام میدادیم لذت بخش بود، چه وقتی حرف می‌زدیم، چه وقتی بازی می‌کردیم و چه وقتی هیچ کاری نمی‌کردیم و فقط کنار هم بودیم. جوری که انگار حواسمون به همدیگه بود و نبود، مدت باهم بودنمون گذشت. وقتی جفتمون سقوط کرده بودیم، هوای همدیگه رو داشتیم و از اون طوفان سالم بیرون اومدیم. اینکه کنارم آروم میشد و کنارش خودم بودم، برام ارزشمندترین بود. روزی که 'ماه' خودشو با لباس سفیدش ست کرده بود احتمالا تو خاطر ماه مونده و ممکنه تو نبودمون دلتنگمون بشه.برام مثل یه موسیقی ملایم بود که از شنیدنش هیچوقت خسته نشدم :) نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم تیر ۱۴۰۲ساعت 3:18 PM توسط نامیرا| | این یه ماه...
ما را در سایت این یه ماه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemehazizi1379 بازدید : 74 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت: 18:45

اگر بخوام شروع کنم، مثل داستان ربکا (۲) شروع می‌کنم؛ با اینکه تموم شده اما هنوزم گاهی توی خواب می‌بینم که دانشجوی اون دانشگاهم و دارم با کلی آدم سر و کله می‌زنم و می‌دوم و می‌دوم و آخرش مقصرم. روزایی که انقدر الکی لبخند زدم و خندیدم که حتی با یادآوریشون گونه‌هام درد می‌گیره. روزایی که تلاش می‌کردم اونجا رو به یه جای بهتر تبدیل کنم اما تنها شانسی که آوردم این بود که خودم مثل اونا به یه آدم بدتر تبدیل نشدم. یادمه میگفتم مقصد بهانه بود، سفر جز مسیر نیست (۳) و همینم شد، الان فقط هم سفرام برام موندن و خبری از مقصد نیست. وسطای مسیر به لطف همونا بود که زنده موندم. وسط اون روزای پرهیاهو، یه روزایی ام بودن که قشنگ بودن و یه روزایی ام بودن که خود جهنم بودن. یه آدمایی بودن که خیلی عزیز بودن و یه ادمایی ام بودن که عذاب بودن. هرچیزی که بود گذشت و رفت. یادمه شش ماه پیش که اینجا از روزای ترم ۷ می‌نوشتم، آرزو کردم فقط خاطرات خوب برام باقی بمونن. اما هرکاری می‌کنم می‌بینم درد فراموش شدنی نیست. ما با دردهایی که می‌کشیم رشد می‌کنیم و بالغ میشیم (۴)، پس شاید بشه گفت زخم‌ها ارزشش رو داشتن. نوشدارویی شگفت (۵) برای دردم می‌خواستم و شاید دارم پیداش می‌کنم :)۱. شکیبی اصفهانی۲. Rebecca - Daphne du Maurier۳. فاضل نظری۴. Mateus Williams - "We mature with the damage, not with the years."۵. اشاره به کتاب من هشتمین آن هفت نفرم - عرفان نظرآهاری نوشته شده در یکشنبه یکم مرداد ۱۴۰۲ساعت 9:13 PM توسط نامیرا| | این یه ماه...
ما را در سایت این یه ماه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemehazizi1379 بازدید : 271 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت: 18:45